هیچکس توی پیاده رو و خیابان نبود. فقط خودش بود و خودش و چراغ های کم جان ِ زرد رنگی که تکّه نکّه و به سختی راه را روشن کرده بودند. کلاه پشمی اش را کشیده بود تا روی پیشانی اش و دست هایش را کرده بود توی اتوبوس آبی...
آقاینوشین، تمام ِ روز را روی مبلِ آبی رنگ ِ وسط ِ هال، و به تماشای بدن ِ بی جان ِ اکرم خانم گذراند. ساعت از 9 شب گذشته بود که بالاخره از جایش بلند شد. به آشپزخانه رفت، لیوان ِ آبی برداشت، سیگاری آتش اتوبوس آبی...